✍لبخند
سعید و علی از کلاس هفتم تا دوازدهم با همدیگر دوست بودند. سعید خادم مسجد جمکران بود و علی هم دوست داشت مثل سعید باشد: «خوش به حالت سعید. کاش! من هم خونوادم اجازه می دادن مثل تو خادم شم و همراهت به مسجد جمکران بیام. اما… »
در حالی که آه افسوس می کشید، حرفش را ادامه نداد.
_با خونوادت صحبت کن تا یک روز بعد از کلاس ببرمت.
_نه بی فایدست؛ خونوادم قبول نمی کنن، حتی چند بار گفتم؛ عصبی شدن و سرم داد کشیدن.
_ من دیگه میرم مسجد. اونجا برایت دعا می کنم تا خونوادت راضی بشن.
علی از سعید جدا شد و کوله پشتی اش را بر روی دوشش انداخت و به سمت خانه رفت. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، به سمتش رفت و گفت: «سلام،خسته نباشی، چه بوی خوبی راه انداختی.»
_سلام پسرم خسته نباشی، تا تو لباست رو در بیاری و آبی به دست و رویت بزنی، پدرت هم از راه می رسه و ناهار رو می کشم. علی به سمت اتاقش رفت، لباس آبی رنگ اهدایی سعید با طرح گنبد جمکران را تنش کرد. به سمت سالن رفت.
مادرش از آشپزخانه بیرون آمد، تا ظرف های غذا را روی میز بچیند، متوجه پیراهن علی شد، گفت:« این چیه پوشیدی؟ زود باش برو در بیاور، نمی خوام پدرت ببینه و به من نق بزنه. زود بلند شو از تنت در بیار.» علی با اخم به داخل اتاقش برگشت، لباس سورمه ای رنگش را پوشید و دوباره سر میز آمد. چند دقیقه بعد پدرش از راه رسید. علی سرش را بلند نکرد و به آرامی سلام کرد.
همه دور میز نشسته بودند. علی با ناراحتی با قاشق و چنگالش بازی می کرد، مادر و پدرش به همدیگر نگاه کردند و پدر گفت: «چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟ چرا با غذات بازی می کنی؟ »
_چیزی نیست، میل ندارم.
مادر ظرف سبزی را کنار دست علی گذاشت و گفت: «تو که تا الان گرسنه بودی و به به و چه چه می کردی؛ چی شد که الان سیر شدی؟ »
علی که می ترسید، حرفش را بگوید، من من کنان گفت: « دوستم سعید هر روز عصر به مسجد جمکران می ره، من هم می خواهم یکبارم شده همراهش برم.»
_نیاز نیست اونجا بری؟ جا قحطه. خودم می برمت یِ جا که صفا کنی، آماده شید آخر هفته با عمه و خاله ویلای شمال بریم .
_نه من نمیام.
_ برام حاضر جواب شدی، لیاقت شادی و خوشی نداری.
علی خیره در چشمان پدرش گفت: « دلم میخواد برم جمکران زیارت، دوست دارم خادم اونجا بشم.»
پدر سرخ شد و با فریاد گفت:« دیگه از این حرف ها نشنوم. فهمیدی؟! »
علی دیگر حرفی نزد. شب موقع خواب، فکری به سرش زد و لبخندی بر روی لبانش نشست. صبح زود از خواب بلند شد، پنهانی نمازش را خواند. لقمه ای غذا درست کرد و در کول پشتی اش گذاشت و صبحانه ای خورد و به مدرسه رفت، هنگامی که به مدرسه رسید، به سراغ سعید رفت:« امروز همراهت میام هر چه می خواد بشه.»
_ بدون اجازه خونوادت نمی شه، اگه اتفاقی برایت بیفته چی؟
- مهم نیست چیزی نمی شه. با هم می ریم.
بعد از زنگ آخر سعید و علی به طرف وضو خانه رفتند، وضو گرفتند. هر دو از در دبیرستان بیرون آمدند، سوار تاکسی شدند؛ برق خوشحالی در چشمان علی موج می زد که بالاخره به آرزویش می رسید.
گنبد فیروزه ای جلوی چشمانش نقش بست، کبوترها در بالای گنبد پرواز می کردند. آهنگ خوش مهدوی از گلدسته های مسجد گوشش را نوازش داد. عده ای نیز در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند،علی لبخند به لب به آنها نگاه کرد. همراه سعید به سمت اتاق مخصوص خادم ها رفت.سعید، علی را به بقیه دوستانش معرفی کرد. در همان نگاه اول و برخورد، علی جذب خادمها شد.
سعید لباسهایش را پوشید و به سمت کفشداری رفت.علی هم همراه او شد تا کمکش کند؛ چند ساعتی در آن جا ماندند، هنگامی که شیفت سعید تمام شد، وضو گرفتند و به سمت مسجد رفتند، چند رکعت برای امام زمان(عج) و هدیه به مسجد نماز خواندند.علی آن چنان غرق نور و آرامش و صفا شده بود که اصلا دوست نداشت به منزلشان برگردد و هر لحظه دعا می کرد تا بتواند خادم این مکان شود و حضرت او را بپذیرد.
بعد از نماز همانطور که علی خیره به گنبد میان آسمان سیاه شب بود از حیاط مسجد بیرون رفتند. شنیدن صدای پدر، علی را میخکوب کرد: « بهت نگفتم اینجا نیا.»
علی آب دهانش را به سختی قورت داد و یکدفعه دوید. پدرش به دنبال او دوید. علی وسط خیابان رفت. کامیونتی با سرعت در حال نزدیک شدن به علی بود. پدر فریاد زد: « علی ندو.» نور ماشینها چشمهای علی را تیره وتار کرده بود. فریاد یا امام زمان پدر علی همزمان با صدای جیغ ترمز کامیونت فضای جلوی مسجد را پر کرد. علی بر روی زمین افتاد.
پدر با قدمهای لرزان به سمت آدمهای جمع شده به دور علی رفت. جمعیت را شکافت، با چشمهای اشکی گفت: « زنگ بزنید اورژانس، زنگ بزنی… » کلامش در دهانش ماسید با دیدن علی در حال بلند شدن از روی زمین به کمک راننده کامیونت. پدر روی زمین نشست و با لبخند نام امام زمان را بر لب جاری کرد.
شن | یک | دو | سه | چهار | پنج | جم |
---|---|---|---|---|---|---|
<< < | > >> | |||||
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
با سلامٍ
دوست عزيز از شمامتشكريم كه ازاين وبلاگ ديدن مي كنيد ،
مطالب اين وبلاگ توليدي يا باز آفريني است
نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد
وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد.
باتشكر
جستجو
لبخند
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات
- دختری از قبیله آفتاب در نعمت حرم
- پرنسس های چادری
- Lord of peace
- دختران قبیله آفتاب
- منجی بشریت
- سربازی از تبار سادات در نعمت حرم
- سربازی از تبار سادات
- یا کاشف الکروب در تا کربلا راهی نیست
- ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
- در اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید
- وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
- تازه های کوثر
- در اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید
- وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
- تازه های کوثر
- منــــــــــاره در اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید
- منــــــــــــــاره
- در ستاره
- وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
- تازه های کوثر
- احمدي در سفر یه سرزمین دوست
- انتظار ظهور ماه پنهان
- پشتیبانی کوثر بلاگ در سفر یه سرزمین دوست
- ₪ آموزش وبلاگ نویسی و پشتیبانی کوثر بلاگ ₪
- فراخوان ها و مسابقات کوثر بلاگ
Sidebar 2
This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".