امروز گیرم، گیرهمه چیز گیر تموم این خودیت ها و نادانی های متلاطم درونی ام یک پایم به سمت زمین گیر است و پای دیگر به سمتی که نمی دانم کجاست. آرزو ها و هوای نفس مرا دربند خویش کشیده است، به پرنده دلم اجازه سفر نمی دهد، می خواهم پرواز کنم به سمت بی نهایت. جسمم روحم را تسخیر خویش نموده است ؛چرا رهایم نمی کنی خسته ام ، خسته ام از این قفس از این زندانی که در آن گیر کرده ام هر چه تلاش کردم بالهایم شکسته تر، زخمی تر شد و من با چشمانی گریان به انتظار آمدن راه نجات و پرواز به سوی بی نهایت و محو شدن در حرکتم کسی نیست یاریم نماید؟ کسی نیست بالهایم را مرهم نماید. ای نفس ، ای هوای من مرا رها کن به من اجازه بده می خواهم بروم می خواهم پرواز نمایم. تا همه چیز و همه کس را پشت سر نهم و در سرزمین دیگری مأوا گزینم تا به آرامش همیشگی ببرسم . ….ای جسم و روح نا آرامم یاریم نما تا برای همیشه رها شوم …. مرا رها کن ……..
شن | یک | دو | سه | چهار | پنج | جم |
---|---|---|---|---|---|---|
<< < | > >> | |||||
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
موضوع: "داستان"
به قلم خودم
زمان دستخوش تغییر و تحول شده بودومغز ها چرا گاه افکار شیطانی. « وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَى شَياطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ؛ و هنگامي که افراد با ايمان را ملاقات ميکنند، و ميگويند: «ما ايمان آوردهايم!» (ولي) هنگامي که با شيطانهاي خود خلوت ميکنند، ميگويند: «ما با شمائيم! ما فقط (آنها را) مسخره ميکنيم!»[1] و هر روز رنگ و لعابی نو و تازه به خود می گرفتند.
باطل در لباس حق و حقیقت قد بر افراشته و پرده ای از غرور و جهالت بر قلب ها افکنده شده بود و انسان ها در نهان خانه سر گردانی به اسارت در آمده بودند نگاها مأیوسانه و منتظرانه شده بود هر کسی سر در گریبان فرو برده و در اندوه گذشته و ترس از آینده مهر سکوت برلب زده بودند. اضطراب ها و نگرانی ها سایه تیره و تار خود را بر آسمان شهر ها انداخته بود، همه جا پر از فریب، نیرنگ. جان و روح افراد بود که به غارت می رفت و آماج تیر بلا ها می شد گرگ ها ی گرسنه در همه جا به کمین نشسته و شیاطین ها رخ بر آورده بودند اثری از آرامش و دوستی نبود اگر بوی از دوستی می آمد اولین چیزی که به تاراج می رفت قلب های شکسته از بی محبتی ها و زخم زمانه بود تا اینکه یک روز انسان ها از خواب غفلت بیدار شدند و به پا خواستند و گفتند باید با هم و در کنار هم باشیم و مثل دانه ها تسبیح کناره قرار بگیریم تا کسی ما را از هم جدا نکند پس با هم به کمین گاه گرگ ها حمله بردند و همه را از میان بردند کم کم پرده های سیاهی و غفلت کنار رفت فرشته نجات از پشت پرده رخ نمایان کرد و بوی مهربانی دوباره در فضا پیچید آرامش بر آسمان شهر ها سایه افکند، پرنده ها سرود آزادی را سردادند آنگاه آ فتاب پیروزی طلو ع کرد.
[1] . سوره بقره آیه 14
سال های حوزه با اساتیدی آشنا شدم که عطر وجود و روحانیتشان بعد از سال ها هنوز استشمام می شود و با عطر وجود و معنویت آنهاست که آرامش می یابم و نفس می کشم و روح پرواز در من زنده می شود این اشخاص
نقطه اوج من بوند آرام آرام به من پرواز را یاد می دادند. یک روز به سرزمین کتابها وارد شده بودم و در حال سیر در میان کتاب ها بودم که با صدای یکی از اساتید متوجه حضور کسی شدم. از نام و نشانم سوال کرد. این باعث شد من شوق آرامش را در وجود ایشان ببنیم و هرگاه می خواستم ارامش یابم یا شوق پرواز به او می نگریستم تا دوباره انرژی پرواز داشته باشم.
روز ها می گذشت در کنار اساتید و راهنمایان بحث و درس ها آرام بود شیب مسیر هم آرام یک روز می خواستند ما را به به امامزاده در اطراف ببرند اما من هنوز در گوشه خلوت تنهایی خود، مثل پرنده ای که بالش شکسته کمی پرواز به سمت بالا بعد دوباره به پایین می افتادم دوباره در گوشه ای تنها می نشستم و دوست نداشتم دیگر پرواز نمایم، اما با اصرار آنها کمی در محیط گردش می کردم در آنجا محیط رنگارنگ طبیعت نمونه ای از زیبایی را به اوج خود می رساند و ما را به سمت نقاش آن هدایت می کرد. در ادامه آن با دوستان به منظور دیدن زیبایی های طبیعت ، درختان و شنیدن تسبیح پرندگان به کنار نهر آب رفته بودیم تا زیبایی های بیشتری از عظمت خداوند را به نظاره بنشینیم. مراسم ان روز بسیار زیبا و خوب بود اما نمی دانم چرا هنوز درونم متلاطم بود.گردش ان روز ما که هر کدام درسی از زندگی برایمان بود تمام شد.
اکنون دوباره ادامه مسیر قبل ، مسیر مبارزه با آفاتی چون ، غیبت ، گناه ، ریا و سمعه که در کمین عقل و قلب ما بودند اساتید در طول مسیر به هر کدام از آفات که می رسیدیم ما را راهنمایی میکردند این چه آفتی است مراقب باشید درخت انسانیت شما را خشک نکند ، و …… علاوه بر آزمون درس و بحث باید در آزمون انسانیت هم شرکت می کردیم آن روز ها همراه با توجهات خداوند تمام شد . هنوز در ادامه مسیر حرکت بودیم مسیر پستی و بلندی بسیاری داشت اما باید ادامه می دادم در ادامه مسیر حرکت ما را به مشهد مقدس ببرند از قبل اطلاع داده شده بود اما من نمی توانستم پرواز نمایم چون وحشت در طول مسیر قبلی امکان پرواز را از من سلب می کرد اما با اصرار مدیر و آمدن دختر عمو به منزل ما جهت خداحافظی و با گریه های او من هم به پرواز در آمدم وحشت مسیر در من مانعی ایجاد نمی کرد در طول مسیر ، بودن درکنار اساتید و دوستان دیگر پرواز را برایم آسان می ساخت در طول مسیر مسیر سخت ف ناهموار، طاقت فرسا و من هم روحی نا ارام داشتم اما بالاخره به مأمن رسیدیم.
در ابتدای ورودمان گلدسته های طلایی به استقبال ما آمدند همراه با صدای نقاره خانه ای که ورود ما را گزارش می داد وکبوتر ها ی که در اطراف کعبه عشق به طواف می پرداختند و جان خود را از غبار غفلت شستشو می دادند ، عطر بالهای ملایک از دور استشمام می شد ، دست و روی خود شسته غبار راه زدوه و وضوی عشق گرفته و سجده بر آستان دوست نهادیم ، ما وارد حرم شدیم نورانیتی در آن مکان وجود داشت که تاریکی های درونی ما را روشن می خواست ، خوردن آب سقا خانه که عطش درونی مرا خاموش می -نمود ، می توانست مزه آن را برای همیشه ماندگار نماید در آن مهمانی میزبان رسم مهمانی را به خوبی ادا کرد ، اکنون من مثل همان آهویی شده بودم که این بار به دامان امام رضا(ع) پناهنده شده بود که ضامنم برای ادامه مسیر باشد چون که هرچه به سرزمین دانایی نزدیک تر می شدیم مسیر پرواز مشکل و انحرافات و راههای که هرکدام ما را به سمت خود راهنمایی می کردند بیشتر که می توانست ما را از مسیر اصلی دور نماید می خواستم که ضامنم باشد که وحشت مسیر و ترسها مرا بر جای خود میخ کوب نکند بعد از چندین روز زیارت دوباره عازم بازگشت به سمت شهر خود شدیم با امام رضا(ع) خداحافظی کردیم در طول مسیر زیارتگاهی از دور مثل گنبد خضرای مدینه نمایان می شد که جلوه زیبایی را به نمایش می گذاشت هر کدام در طول مسیر جلوه ای از زیبایی و عظمت بود که زبان را توان وصف نیست . هنگام برگشت به شهرمان با لبخند ها و چهره معنوی اش مرا تا رسیدن به منزل بدرقه نمود .
بعد از سال ها که من هر کجایی می رفتم جهت خاموش شدن تلاطم درونی و ارامشم درونی ام ، همچنان بی فایده بود اما ندانستم این تلاطم و نا آامی درونی ام چی بود که همچنان ادامه دارد ……… ان شاء الله در سرزمین دیگری ماوا گزینم تا به ارامش همیشگی برسم .
- دختری از قبیله آفتاب در نعمت حرم
- سربازی از تبار سادات در نعمت حرم
- یا کاشف الکروب در تا کربلا راهی نیست
- در اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید
- در اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید
- منــــــــــاره در اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید
- در ستاره
- احمدي در سفر یه سرزمین دوست
- پشتیبانی کوثر بلاگ در سفر یه سرزمین دوست