به قلم خودم
دوستی پسر بچه با خدا
یک روز پسر بچه ای در گوشه ای تنها ایستاده بود و مدام در حال بازی با پاهایش بود به اطرافش نگاه می -کرد هوا گرم گرم بود اما قلب او سرد ، سرد و ناراحت با خود فکر می کرد چرا همه بچه ها برای خود دوستی دارند اما من دوستی ندارم مگرآنها چطوری توانستند برای خود دوستی پیدا کنند هر چه مادرش صدا می زد بیا داخل هوا گرم است فایده ای نداشت و به حرفهای مادرش توجهی نداشت ، مدام در فکر داشتن یک دوست خوب بود خورشید که از بالا مراقب پسر بچه بود وصدایش را می شنید با خود گفت : بروم با او دوست شوم و مقداری بازی کنم ، پسر بچه همان طور که در فکر فرو رفته بود نا گهان چیز گرمی را بر روی شانه های خود احساس کرد به اطرافش نگاه کرد اما چیزی ندید دوباره سرش را پایین انداخت دوباره گرمی چیزی را بر روی شانه هایش احساس کرد باز اطرافش را نگاه کرد اما مثل اینکه کسی صدایش می زد و می گفت : من اینجا هستم با لای سرت اما متوجه نبود دوباره با صدای او متوجه حضور چیزی شدآن صدا گفت : مگر تو نبودی که ناراحت بودی و منتظر بودی کسی با تو دوست شود حالا من آمده ام با تو دوست شوم پسر بچه گفت : تو کی هستی ؟ گفت : من خورشیدم می خواهم با تو دوست شوم و تا آخر عمر کنارت بما نم پسر بچه خوشحال شد گفت : چه خوب اما خورشید گفت : نه به شرط اینکه هیچگاه من را اذیت نکنی هوا را آلوده نکنی تا دوستان خوبی تا آخر عمر برای هم باشیم چون اگر هوا را آلوده کنی من هم خفه می شوم و نمی توانم نفس بکشم و دیگر من کنا رت نیستم پسر بچه گفت : آن و قت چه فاید دوباره تنها می شوم من دوستی می خواهم که همیشه کنارم بماند حتی زمانی که کسی نیست خورشید گفت : اشکالی ندارد تو دوست همیشگی می خواستی راست گفتی : من همیشه نیستم پس یک دوست خوب و بهتر سراغ دارم که همیشه کنارت است و تنهایت نمی گذارد حتی اگر خواب باشی او کنارت می -ماند ، بیدار است و مواظبت است که اتفاقی برایت نیفتد پسر بچه بی صبرانه منتظر بود تا خورشید او را پیش دوست جدیدش ببرد ، خورشید گفت : نیازی به رفتن پیش او نیست همین الان او پیش تو است« وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیسْتَجِیبُوا لِی وَلْیؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یرْشُدُونَ ؛ و هنگامی که بندگان من ، از تو در باره من سؤال کنند ، (بگو:) من نزدیکم! دعای دعا کننده را ، به هنگامی که مرا میخواند ، پاسخ میگویم! پس باید دعوت مرا بپذیرند ، و به من ایمان بیاورند، تا راه یابند (و به مقصد برسند) » ! او گفت : کیست ؟ خورشید گفت : او خداوند است ، پس قول بده که با خداوند همیشه دوست باشی پسر بچه گفت : چرا زودتر نگفتی من از این به بعد با او هستم خوشحال شد از خورشید تشکر کرد از آن زمان به بعد دیگر هیچ وقت پسر بچه تنها و غمگین نشد هر وقت تنها می شد یا دلش می گرفت یادش به خداوند همان دوست جدیدش می افتاد ساعتها می نشست حرف می زد ، دیگر حوصله اش از تنهایی سر نمی رفت و همیشه در تنهایهایش با خداوند بود .
شن | یک | دو | سه | چهار | پنج | جم |
---|---|---|---|---|---|---|
<< < | > >> | |||||
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
با سلامٍ
دوست عزيز از شمامتشكريم كه ازاين وبلاگ ديدن مي كنيد ،
مطالب اين وبلاگ توليدي يا باز آفريني است
نظرات يامطالب ارزشمندتان را براي ما بفرستيد
وباپيشنهادات خود مارا ياري كنيد.
باتشكر
جستجو
دوستی پسر بچه با خدا
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات
- دختری از قبیله آفتاب در نعمت حرم
- پرنسس های چادری
- Lord of peace
- دختران قبیله آفتاب
- منجی بشریت
- سربازی از تبار سادات در نعمت حرم
- سربازی از تبار سادات
- یا کاشف الکروب در تا کربلا راهی نیست
- ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
- در اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید
- وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
- تازه های کوثر
- در اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید
- وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
- تازه های کوثر
- منــــــــــاره در اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید
- منــــــــــــــاره
- در ستاره
- وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
- تازه های کوثر
- احمدي در سفر یه سرزمین دوست
- انتظار ظهور ماه پنهان
- پشتیبانی کوثر بلاگ در سفر یه سرزمین دوست
- ₪ آموزش وبلاگ نویسی و پشتیبانی کوثر بلاگ ₪
- فراخوان ها و مسابقات کوثر بلاگ
Sidebar 2
This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".