مهمانی ساده فرشته ها
مهمانی_ساده فرشته ها
حسین و دوستش مدتها بود که روز شماری می کردند و به امید آمدن آن روز روز های انتظار را با بی صبری و اشتیاقی فراوان سپری می کردند
مادرش با باران صلوات ، آب و قرآن به دست با چشمانش او را تا پایان جاده انتظار همراهی کرد حسین رفت و مادر یکه و تنها روز های انتظار را بی صبرانه و مشتا قانه به امید دیدن روی حسین سپری می کرد روز ها و ماهها می گذشت و مادر همچنان چشم به در دوخته منتظر وارد شدن حسین بود تا این که در یکی از روز ها صدای زنگ درب حیاط به گو ش رسید مادر آن چنان خوشحال شد که مثل پرنده ای که بال در آورده باشد به طرف درب حیاط رفت اما هنگامی که درب را باز کرد پست چی بود که نامه حسین را آورده بود ، مادر آن را گرفت و با ز کرد و با چشمان بارانی اش شروع به خواندن کرد ، بوی عطرش فضای خانه را پرکرده بود بعد از اینکه خبر داده بود حالش خوب است و بعد از یک عملیات مهم به زودی بر می گردد لبخندی از روی رضایت بر لبانش نقش بست . مادر همچنان منتظر روز ها را سپری می کرد تا اینکه یک روز حسین با دوستش به خانه آمدند مادرش آن چنان خوشحال بود که مثل پروانه در اطراف شمع وجود فرزندش می چرخید عطر باران صلوات ، بوی گل محمدی و بوی لباس های خاکی همه جا را پرکرده بود چه فضای دل انگیزی شده بود ، مادر ش با خوشحالی حسین را تا اتاق همراهی می کرد و بوسه بر پیشانی اش می زد که هر دو وارد اتاق شدند مادر ش که مثل همیشه سماورش روشن بود در حالی که چایی را می ریخت از حال و هوای مهمانی سؤال کرد او با صبوری گفت : در آنجا می توان عطر بال ملائک را استشمام کرد آن روز بهترین روز آن دو بود مادر ش آن روز را هیچگاه فراموش نخواهد کرد و به دفتر خاطرات قلبش خواهد سپرد آن ها در کنار هم روز ها را به خوبی می گذراند و متوجه گذشت زمان نبودند تا اینکه کم کم زمان رفتن فرا می رسید زمانی که قطار عمر با ید مسافران ملکوت را تا مهمانی فرشته ها پیش می برد پس باید می رفتند تا این بار برای همیشه جاودانه و به یاد گار بمانند ، رفت تا بر دفتر خاطرات قلب مادرش سرمشق ایثار و شهادت را حک نماید . این بار نیز مادرش با چشمانی بارانی حسین را تا پایان جاده انتظار تا سفری ملکوتی و همیشگی بدرقه نمود این بار حسین و دوستش برا ی همیشه در نزد خدا و در مهمانی فرشته ها (ِ(عنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ ؛ نزد پروردگارشان روزی داده میشوند)) شدند .