مهین با همسرش امیر بر روی کاناپه نشسته بودند و عصرانه می خوردند. هوای بهاری تا عمق جانشان نفوذ می کرد. گاهی لبخند زنان دخترشان الناز را تماشا می کردند که در ماسه های کنار ساحل بازی می کرد. الناز به لطف اصرارهای پدربزرگ و مادربزرگش طعم این دنیا را می… بیشتر »
نظر دهید »