به قلم خودم
سال ها ست که جانم به لب رسیده و نداهای این المهدی ! وجودم به آسمان ها بلند است، جمعه های انتظار و بی قراری را در پشت پرده غم و اندوه در انتظارت به نظاره نشسته ام، چشمان خسته و منتظرم را از شِکوه زمانه و از بی عدالتی ها و خودی ها به کوچه پس کوچه های انتظار دوخته ام تا نشانی از شما بیا بم و با شما از بی عد ا لتی ها از ظلم ها و تبعیض ها که رخ نمایانده بگویم.
قلبم در حال خسته شدن است، شادابی و نشاط خود را از دست داده و همچون کویری خشک و تفدیده در پشت درب های یأس و اضطراب در حال از بین رفتن و از تپش ایستادن است، افسردگی سراسر وجودم را فراگرفته زندگی ها بی تو پوچ و بی معناست آیا وقت آن نرسیده باز آیی زندگی ها را معنا کنی ؟ آیا وقت آن نرسیده باز آیی چشمان خسته و منتظرم را به نور جمالت منور نمایی ؟
مهدی جان! پس بیا و قدم بر کویر خشک و تفدیده قلبم بگذار و با گذاشتن قدمهایت آن را همچون گلستانی از گل های نرگس و اطلسی سبز و شاداب کن و روشنی بر توتیای چشمم و مرهمی بر جراحت های قلبم باش؛ مهدی جان ! پس من به امید آمدنت تا آن زمان منتظرت می مانم و قلبم را برای آمدن بهار وجودت خالی می گذارم ……
در آ که در دلِ خسته توان در آید باز بیا که در تن مرده روان در آید باز [1]
[1] . دیوان غزلیات حافظ .