به قلم خودم
در یکی از روستا های دور افتاده مردی تنها در کلبه ای در وسط جنگل زندگی می کرد و هیچ گاه کسی جرأت نمی کرد به او نزدیک شود یا به کلبه اش برود و هر روز از وسط جنگل می آمد بیرون به گشت و گذار در روستا می پرداخت و هیچ گاه با کسی صحبت نمی کرد در ابتدا خوب بود همه چیز در جای خودش بود پس از مدتی رفت و آمد در روستا و مشخص شدن وضع و حال مردم و این که وسایل زندگیشان کجاست به کلبه خود بر می گشت و مدام در فکر اذیت و برداشت و سایل مردم بود اما به کسی چیزی نمی گفت و کاری نداشت تا کسی به او شک نکند، تا این که یک روز تصمیم خود را عملی کرد.
به داخل روستا رفت و هر روز مقداری از وسایل آنها را پنهانی بر می داشت و به کلبه خود می برد و پنهان می کرد و کار هایش مخفیانه بود، هرروز مردم روستا می دیدند وسایلشان گم می شود ولی نمی دانستند کار کیست و چون آن شخص به آنجا رفت و آمد داشت و ترسناک بود کسی حق نداشت از او سؤال کند روز ها ، ماهها و سال ها می گذشت و آنها شاهد گم شدن وسایلشان بود و هر روز هر گروهی گروه دیگر و همسایه خود را متهم می کرد و درگیری ایجاد می شد تا این که در یک روز که آن شخص به روستا آمده بود تا دوباره وسایل آنها را بردارد متوجه درگیری شدیدی بین آنها شد، نزدیک آنها رفت تا ببیند ماجرا از چه قرار است رئیس آن روستا آن شخص را دید و به او گفت: وسایل مردم هرروز گم می شود تو آنها را برمی داری او چیزی نمی گفت و حقیقت را پنهان می کرد و با سرش می گفت : نه تا این که بعد از سؤال و جواب بسیار فرار کرد به طرف جنگل که به زمین خورد و نتوانست فرار کند مردم و رئیس روستا هنگامی که دیدن فرار کرد به او شک کرد ند او را گرفتند خواستند حقیقت را بگوید اما چیزی نمی گفت تا این که نا گهان« الْيوْمَ نَخْتِمُ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ وَتُكَلِّمُنَا أَيدِيهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا كَانُوا يكْسِبُونَ ؛ امروز بر دهانشان مهر مينهيم ، ودستهايشان با ما سخن ميگويند و پاهايشان کارهايي را که انجام ميدادند شهادت ميدهند! »(یس:65) بنابر این حقیقت ماجرا بعد از سالها برای مردم آشکار شد و در گیری خاتمه یافت و خداوند او را در مقابل همه رسوا کرد .