سفر_ به_ سرزمین_ خورشید
پسر بچه ای با پدر و مادرش در وسط جنگلی بزرگ در کلبه ای کنار هم با صفا ، صمیمیت و آرامش زندگی می کردند . پرندگان با هم آواز وحدت و دوستی می خواندند ، ماهیها در تلاطم امواج رودخانه به موج سواری مشغول بودند ، هوای بهاری در فضا پیچیده شده بود کمی دورتر از آنها چند آهو زندگی می کرد ، آن پسر بچه همیشه در این فکر بود که خورشید کجا می رود ، وقتی شب می شود آیا سرزمینی دارد که به آنجا برود ؟ خورشید از نزدیک چه شکلی است ؟ من باید به آنجا بروم تا سرزمینش را ببینم و او را بشنا سم ، روز ها و شب ها می گذشت و آن پسر بچه همچنان در فکر سفر به سرزمین خورشید بود تا اینکه یک روز با خودش گفت : باید با آهو ها دوست شوم شاید آنها بتوانند مرا به آنجا ببرند به نزدیک آهو ها رفت با آنها دوست شد ، به آنها گفت : شما می دانید سرزمین خورشید کجاست؟ من دوست دارم به سرزمین خورشید بروم می توانید مرا به آنجا ببرید ؟ آهو ها چون می ترسیدند که مبادا برای پسر بچه اتفاقی بیفتد و پدر و مادرش نگران شوند قبول نمی کردند اما با خواهش پسر بچه و اینکه از پدر و مادرش اجازه بگیرد که نگران آنها نشود قبول کردند .
پس با هم به راه افتادند تا اینکه شب شد به سرزمین ستارگان رسیدند در آنجا ستاره ای را دیدند که چون مرواریدی در درون صدف می درخشید و در خشندگی اش همه را مجذ وب خویش کرده بود از او خواستند که آنها را به سرزمین خورشید ببرد ستاره قبول نمی کرد و می گفت ؟ راه دراز است و دشوار نیاز به صبر و استقامت دارد اما آنها گفتند : ما می توانیم صبر و استقامت کنیم ، پس با هم به راه افتادند تا به سرزمین خورشید رسیدند در آنجا خورشید را دیدند که چون گردنبندی طلایی گردن آویز آسمان شده بود ، چون پادشاهی بر تخت عزت تکیه زده و در هاله ای از نور قرار گرفته بود تعجب کرد از زیبایی و عظمتش از نام و نشانش پرسید گفت : منم ملکه زیبایی و روشنایی وجودتان وابسته به وجودم ، زندگیتان با وجود من معنا پیدا می کند آنگاه که پسر بچه اصل و نسب خورشید را فهمید گفت : اکنون دانستم که تو چه موجودی هستی پس من محو در وجود و نور تو می شوم ، سپس خورشید گفت : من هم با این عظمت و نورانیت آفریننده موجود با عظمت تر و نورانی تری به نام ((خداوند)) هستم .
شن | یک | دو | سه | چهار | پنج | جم |
---|---|---|---|---|---|---|
<< < | > >> | |||||
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
موضوع: "ترجمه"
سال های حوزه با اساتیدی آشنا شدم که عطر وجود و روحانیتشان بعد از سال ها هنوز استشمام می شود و با عطر وجود و معنویت آنهاست که آرامش می یابم و نفس می کشم و روح پرواز در من زنده می شود این اشخاص
نقطه اوج من بوند آرام آرام به من پرواز را یاد می دادند. یک روز به سرزمین کتابها وارد شده بودم و در حال سیر در میان کتاب ها بودم که با صدای یکی از اساتید متوجه حضور کسی شدم. از نام و نشانم سوال کرد. این باعث شد من شوق آرامش را در وجود ایشان ببنیم و هرگاه می خواستم ارامش یابم یا شوق پرواز به او می نگریستم تا دوباره انرژی پرواز داشته باشم.
روز ها می گذشت در کنار اساتید و راهنمایان بحث و درس ها آرام بود شیب مسیر هم آرام یک روز می خواستند ما را به به امامزاده در اطراف ببرند اما من هنوز در گوشه خلوت تنهایی خود، مثل پرنده ای که بالش شکسته کمی پرواز به سمت بالا بعد دوباره به پایین می افتادم دوباره در گوشه ای تنها می نشستم و دوست نداشتم دیگر پرواز نمایم، اما با اصرار آنها کمی در محیط گردش می کردم در آنجا محیط رنگارنگ طبیعت نمونه ای از زیبایی را به اوج خود می رساند و ما را به سمت نقاش آن هدایت می کرد. در ادامه آن با دوستان به منظور دیدن زیبایی های طبیعت ، درختان و شنیدن تسبیح پرندگان به کنار نهر آب رفته بودیم تا زیبایی های بیشتری از عظمت خداوند را به نظاره بنشینیم. مراسم ان روز بسیار زیبا و خوب بود اما نمی دانم چرا هنوز درونم متلاطم بود.گردش ان روز ما که هر کدام درسی از زندگی برایمان بود تمام شد.
اکنون دوباره ادامه مسیر قبل ، مسیر مبارزه با آفاتی چون ، غیبت ، گناه ، ریا و سمعه که در کمین عقل و قلب ما بودند اساتید در طول مسیر به هر کدام از آفات که می رسیدیم ما را راهنمایی میکردند این چه آفتی است مراقب باشید درخت انسانیت شما را خشک نکند ، و …… علاوه بر آزمون درس و بحث باید در آزمون انسانیت هم شرکت می کردیم آن روز ها همراه با توجهات خداوند تمام شد . هنوز در ادامه مسیر حرکت بودیم مسیر پستی و بلندی بسیاری داشت اما باید ادامه می دادم در ادامه مسیر حرکت ما را به مشهد مقدس ببرند از قبل اطلاع داده شده بود اما من نمی توانستم پرواز نمایم چون وحشت در طول مسیر قبلی امکان پرواز را از من سلب می کرد اما با اصرار مدیر و آمدن دختر عمو به منزل ما جهت خداحافظی و با گریه های او من هم به پرواز در آمدم وحشت مسیر در من مانعی ایجاد نمی کرد در طول مسیر ، بودن درکنار اساتید و دوستان دیگر پرواز را برایم آسان می ساخت در طول مسیر مسیر سخت ف ناهموار، طاقت فرسا و من هم روحی نا ارام داشتم اما بالاخره به مأمن رسیدیم.
در ابتدای ورودمان گلدسته های طلایی به استقبال ما آمدند همراه با صدای نقاره خانه ای که ورود ما را گزارش می داد وکبوتر ها ی که در اطراف کعبه عشق به طواف می پرداختند و جان خود را از غبار غفلت شستشو می دادند ، عطر بالهای ملایک از دور استشمام می شد ، دست و روی خود شسته غبار راه زدوه و وضوی عشق گرفته و سجده بر آستان دوست نهادیم ، ما وارد حرم شدیم نورانیتی در آن مکان وجود داشت که تاریکی های درونی ما را روشن می خواست ، خوردن آب سقا خانه که عطش درونی مرا خاموش می -نمود ، می توانست مزه آن را برای همیشه ماندگار نماید در آن مهمانی میزبان رسم مهمانی را به خوبی ادا کرد ، اکنون من مثل همان آهویی شده بودم که این بار به دامان امام رضا(ع) پناهنده شده بود که ضامنم برای ادامه مسیر باشد چون که هرچه به سرزمین دانایی نزدیک تر می شدیم مسیر پرواز مشکل و انحرافات و راههای که هرکدام ما را به سمت خود راهنمایی می کردند بیشتر که می توانست ما را از مسیر اصلی دور نماید می خواستم که ضامنم باشد که وحشت مسیر و ترسها مرا بر جای خود میخ کوب نکند بعد از چندین روز زیارت دوباره عازم بازگشت به سمت شهر خود شدیم با امام رضا(ع) خداحافظی کردیم در طول مسیر زیارتگاهی از دور مثل گنبد خضرای مدینه نمایان می شد که جلوه زیبایی را به نمایش می گذاشت هر کدام در طول مسیر جلوه ای از زیبایی و عظمت بود که زبان را توان وصف نیست . هنگام برگشت به شهرمان با لبخند ها و چهره معنوی اش مرا تا رسیدن به منزل بدرقه نمود .
بعد از سال ها که من هر کجایی می رفتم جهت خاموش شدن تلاطم درونی و ارامشم درونی ام ، همچنان بی فایده بود اما ندانستم این تلاطم و نا آامی درونی ام چی بود که همچنان ادامه دارد ……… ان شاء الله در سرزمین دیگری ماوا گزینم تا به ارامش همیشگی برسم .
به قلم خودم
شهید مدافع حرم
« الَّذِینَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَأُولَئِکَ هُمُ الْفَائِزُونَ ؛ آنها که
ایمان آوردند ، و هجرت کردند ، و با اموال و جانهایشان در راه خدا جهاد نمودند ، مقامشان نزد خدا برتر است ؛ و آنها پیروز و رستگارند! » «یبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَرِضْوَانٍ وَجَنَّاتٍ لَهُمْ فِیهَا نَعِیمٌ مُقِیمٌ ؛ پروردگارشان آنها را به رحمتی از ناحیه خود ، و رضایت (خویش)، و باغهایی از بهشت بشارت میدهد که در آن، نعمتهای جاودانه دارند .» آری چه زیبا فرموده است خداوند تبارک و تعالی آنجا که می فرماید : کسانی که ایمان آورند و خود را وقف راه خدا نمایند پیروز و رستگار خواهند بود و به رحمتی از ناحیه خود و باغهایی از بهشت بشارت می دهد . بله درست است آنها همان شهیدان راه خدا و شهیدان مدافع حرمی می - باشند که رفتند تا از حریم امامت و ولایت دفاع نمایند رفتند تا طاغوت زمانه با قصر خضرایی و کذایی خود را به رسوایی کشاند و بگویند هان! کجا با این شتاب کمی آهسته تر اگر امروزحضرت ابوالفضل و امام حسین (علیهما السلام) نیستند ما ها هستیم و آمده ایم تا عمود خیمه ها بر جا بماند .
اگر دیروز آنها نبودند در رکاب امام خویش از حرم ولایت و امامت دفاع نمایند اما امروز سرتا پا با افتخار و استقامت تا دندان مسلح با قدمهایی آهنین ایستا ده ا ند تا به ندای «هل من ناصر» امام خویش پاسخ دهند آمده اند تا با امام حسین (علیه السلام) همدردی نمایند آمده اند تا بگویند نگران نباش ما آماده ایم تا در نبود شما از حرمت دفاع نماییم آمده ایم تا بگویم در نبودت نمی گذاریم دست هیچ نامحرمی به حرمت بیفتد و چشمان گرگ صفت آنها را با غیرت و با عمود ایمانمان از حدقه در آوریم ؛ آمده ایم تا خطبه خوان مجلس داعشیان باشیم اگر دیروز خواهرت زینب (سلام الله علیها) و امام سجاد (علیه ا لسلام) از حرمت دفاع می کردند و پرده های فریب و نیرنگ را با گریه ها و خطبه ها ی خود شستشو می دادند و طاغوت زمان را به رسوایی می کشانند اکنون امروز من ، همسر و فرزندانم همگی با جانمان ، حجاب و عفت ، از حرمت دفاع نماییم و مجلس داعشیان را به رسوایی کشانیم . اکنون آمده ایم با ر دیگر با تو پیمان ببندیم و پیمان خود را محکم تر از گذشته کنیم که تا داعش و طاغوت زمان را به رسوایی نکشانیم لحظه ای باز ننشینیم و همه چیز خود را فدای آنها نماییم .
…. و هنوز هم سفره سبز شهادت تا بلندای اوج غیرت و انسانیت هر روز گشوده تر می شود و ما همچنان منتظر شما هستیم تا در این مسیر یار و همراهمان باشید و همسفر روز های شهامت و استقامت .
……خواهر و برادرم دستانت را در دستانم بگذار و با من پیمان ببند که در این راه تا آخر یار و همراهم باشی و تا آخر به پایان برسانیم و من چشمه به راهتان و منتظر یاریتان هستم به امید دیدار تا لحظه پرواز به سرزمین ملایک ها. …….
این راه همچنان باز و ادامه دارد فرش سرخ شهادت سنگ فرش قدمهایتان باد ……….
«وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا یعْمَلُ الظَّالِمُونَ إِنَّمَا یؤَخِّرُهُمْ لِیوْمٍ تَشْخَصُ فِیهِ الْأَبْصَارُ ؛ گمان مبر که خدا ، از آنچه ظالمان انجام میدهند ، غافل است! (نه ، بلکه کیفر) آنها را برای روزی تأخیر انداخته است که چشمها در آن (به خاطر ترس و وحشت) از حرکت بازمیایستد… »
#شهریه_مرا_نگیرید
هر قت که زمان حضورش در جبهه طولانی می شد، دوستانش شهریه او را گرفته و به منزلشان می دادند. وی هنگامی که از این موضع مطلع شد، به مادرشان گفت:«اگر دوستان، شهریه مرا آوردند شما قبول نکنید!»و وقتی با تعجب مادرشان مواجه می شوند می گویند: من فعلا اشتغال به تحصیل ندارم شهریه مال طلاب درس خوان است!نه من»کتاب چلچراغ، ص203. زندگی به سبک شهدا،ص136
وصیت نامه شهدا
شهید جهانبخش میرشکاری
در چهاردهمین روز از مهر 1348 در روستا طشک از توابع آباده طشک دیده به جهان گشود . در عملیات والفجر8 و فتح فاو حضور سبز داشت .و در 21/11/1364 به شهادت رسید.
پرچم توحید احتیاج به خون دارد خون انسان های پاک و آگاهی که به خاطر احیای عقیده شان به جهاد فی سبیل الله بر خاستند . تلاش و کوشش شما به انقلاب سرعت می بخشد از تلاش و کوشش خود دریغ نکنید که مسئولیتی عظیم را گردن نهاده اید. خدایا! بهشت را به من نشان نده تا بازرگان شوم، برای اینکه وقتی بهشت را دیدم ، عاشق بهشت می شوم و برای بهشت جهاد می کنم. پس باید همه کار ما برای خدا باشد ، بلکه دل من را طوری قرار بده که عاشق تو باشم. جهنم را به من نشان مده از اینکه از ترس جهاد کنم، طوری دلم را قرار ده که تنها از خالق یکتا بترسم.. ای مردم! اختلاف طایفه و قبیله ای میان شما نباید باشد، هیچ طایفه ای را برتر از طایفه دیگر ندانید. منبع : کتاب مهین مهرورزان
- دختری از قبیله آفتاب در نعمت حرم
- سربازی از تبار سادات در نعمت حرم
- یا کاشف الکروب در تا کربلا راهی نیست
- در اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید
- در اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید
- منــــــــــاره در اگر ترکیدید ما را هم شفاعت کنید
- در ستاره
- احمدي در سفر یه سرزمین دوست
- پشتیبانی کوثر بلاگ در سفر یه سرزمین دوست